تو را انتخاب کردم,
تا هر دو مان پايان دهيم,
تنهائي را ...
...
ديگري را انتخاب کردي,
تا هر سه مان آغاز کنيم
تنهائي را...
کاش بر تنها ترين تکيه گاه من
آويخته بودي
طوفان
سرما
و
او...
بي رحمانه تو را از من گرفتند
بايد با تو قسمت مي کردم
تنها ترين پناهم را
که امروز تنها نبودم
من آهنگ غريب روزگارم. غمي بي انتها در سينه دارم.
تمام هستي ام يک قلب پاکست.
که آن را زير پايت مي گذارم.
اي ساکن شهرخيال من !
بيا...
بيا تا ازگرماي نفسهايت
هيکل سرد تنهاييم
آب شود ....!
هيچکس با من نيست ! ...
مانده ام تا به چه انديشه کنم
مانده ام در قفس تنهايي
در قفس ميخوانم
چه غريبانه شبي ست
شب تنهايي من ...
حالا ديگر
نه از حادثه خبري هست
و نه از اعجاز آن چشم هاي آشنا
.
.
.
از دلتنگي ها هم که بگذريم
تنهايي
تنها اتفاق اين روزهاي من است . . .
نظرات شما عزیزان: